📋صدای جامعه
نام نویسنده؛ محفوظ
مادرها و دخترها
آخه من از ویولن خوشم نمیاد.
نگاهم را از گوشی برگرفتم و دختر را دیدم. ده، یازده ساله بود. به همراه مادرش روی صندلی روبروی من نشسته بودند. زن، جوانتر از آن به نظر میرسید که دختر ده سالهای داشته باشد. اما از گفتگویشان پیدا بود که مادر و دخترند. دختر با خوشحالی از مادر خواست: “شنیدی خانم زبانم چقدر ازم تعریف کرد؟” و مادر بیشتر خواست: “آره شنیدم. حالا اگه ویولونت هم خوب تمرین کنی، هی از زیرش در نری چی میشه؟”
“آخه من از ویولن خوشم نمیاد”
“دهه! باز شروع کردی؛ خوشم نمیاد! خوشم نمیاد! پس من این همه پول ساز و کلاس میدم که چی بشه؟ میخوای باز باهات قهر کنم؟ یادته آوا تو جشن تولدش چه خوشگل سنتور میزد. همه تشویقش کردن؟ تو نمیخوای تو فیلم تولدت ویولن زدنت باشه؟ همه ببینن برات دست بزنن؟ لباس طلایی تو بپوشی، بریم آتلیه با ویولونت عکس بگیری؟”
و من زن را تصور کردم که به جای اینکه با تنگجانی قوز کرده و روی صندلی مترو نشسته باشد؛ لباس طلایی پوشیده است و ویولون خودش را مینوازد. به جای اینکه نگرانی بیرنگی چهرهاش را پوشانده باشد، شاد است. شاید دیگرانی هم شاهد شادیاش باشند. شاید لازم است عکاسی هم سند شادیاش را ثبت کند.
دلم میخواست ماجرای خودم و مادرم را برایشان بگویم. اما جرات نکردم. فکر کردم اگر مامان اینجا بود حتما کلی با هردوشان حرف میزد و حسابی رفیق میشدند. مامان خیلی شجاع است و راحت سر حرف را با آدمها باز میکند. اما من که مادرم نیستم.
مادری که هر روز فرزندانش را راهی مسجد میکرد تا زیر نظر استاد، تمام قرآن را از بر کنند. بعد بروند کلاس زبان انگلیسی. اصرار داشت ما دیوان حافظ را هم از بر بخوانیم. شکنجهبارتر از همه اینها اجرای نمایش محفوظات بود در حضور دیگران. خواهرم خیلی خوب قرآن یاد میگرفت و نمرات کلاس زبانش هم عالی بود. اما من با آنکه از خواندن لذت میبردم، حفظ کردن و بازخواندن را دوست نداشتم. طفره میرفتم. گریه میکردم. گاهی با آنکه جواب را میدانستم نمیگفتم. مادر دکمههای ضبط صوت را فشار میداد و آیه قرآن یا جملههای خارجی را دوباره و دوباره پخش میکرد و من بیحوصله به اطراف نگاه میکردم. گیج میشد. فریاد میزد: تو که اینقدر باهوشی، چرا میخوای منو دق بدی؟ چرا اینطور میکنی؟ چی میخوای؟ شاید باید جواب میگرفت که “من تو نیستم.” مهمترین چیزی که باید بدانی همین است که من تو نیستم و وقتی این را بفهمی، فهمیدن رفتارها و خواستههای من بسیار آسان میشود.
حالا هر روز که بیدار میشوم و دختر کوچکم را میبینم به خودم یادآوری میکنم که “تو من نیستی.” میخواهم نگاهش کنم. بشناسمش و به خاطر بسپارمش. میدانم که آسان نیست زندگیای که زندگیات را وقف ساختناش میکنی از خود ندانی. اما داشتن فرزند انتخاب من بود. مادر بودن امتحانیست که جایزهاش را همان اول به تو میدهند. دیدن خندهاش. آرام کردن گریهاش. دارو را با دوز و کلک به او خوراندن و با خلاقیت سرگرم کردنش. نشان دادن اینکه عصبانیام، اما دوستت دارم. نگرانم؛ اما شکلک در آوردن با تو حالم را بهتر میکند. الان خستهام؛ خودت بازی کن. به مامان بزرگ که زنگ بزنم، بعد میآیم پیشت.
مامان بزرگ گوشی را برمیدارد. سرحال است. میگوید “هوا چه گرمه. تازه از دارالقرآن اومدم.” از درسهایی که یاد گرفته میگوید. هر کلمه انگلیسی و فرانسوی و آلمانی که وسط حرفهایش میآورد، میخندد و میپرسد “درست میگم دیگه؟” من هم اطمینان میدهم که انگلیسیاش خوب است؛ و از بقیه زبانها سردر نمیآورم. من از سختی بچهداری میگویم و او تجربیاتش را با من درمیان میگذارد.
شجاعت شصت سالگی مادرم را دوست دارم. خوشحالم که چنین الگویی دارم. زنی که زندگی خودش را پس گرفته است.
هربار که میروم خانهشان شعر جدیدی با خط درشت نوشته و روی یخچال چسبانده است. میبینمش که وقت کار، لبخند بر لب برای خودش زمزمه میکند: صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد…
منبع : برگرفته از کانال تجربه های روانپزشکانه