نویسنده: دکتر طیبه سمیعزادهطوسی
دکترای ارتقای سلامت و آموزش بهداشت
روزهای گرم خردادماه ایرانشهر خسته و وامانده و طاقت فرسا در تنهایی، با دلی دردمند و سوگوار از سفر ابدی خواهرم که دو هفته پیش در تهران، خانه پدری، ناگهان و دور از انتظار رخ داد مینویسم. مینویسم برای خودم و برای تو که میخوانی این رنجنامهی خواهرم، بخشی از زندگی من را. برای آنهایی که مثل منند و کم نیستند.
خواهرم چند سالی بزرگتر از من بود، سایهی حضورش در کودکیام نقش بسته، مهربان، گاه به قول بعضی سر به هوا! شانزده ساله بود که مادرم شوهرش داد! شب عروسیاش زیبا و درخشان شده بود. من دبستانی بودم، دست به تور سرش میزدم تا موهایش را لمس کنم. بعد از آن پیش ما نبود. دلتنگش شدم. گذشت. بچهدار شد؛ یکی پس از دیگری، زیباترین کودکان دنیا را داشت و شیرین زبانترین. من که ۱۲ ساله بودم بهترین تفریحم رفتن به خانهی او و بازی با کودکانش بود. همسرش دوستش داشت و دست و دلباز بود و خواهرم کدبانو و قناعتگر. ده سالی گذشت. خانهای خریدند. پنجمین فرزندش به دنیا آمد!گوشش بدهکار نبود که بقیه میگفتند آنقدر پشت سر هم بچه نیار. عاشق بچههایش بود. فرزند پنجم پسری با موهایی طلایی نرم چون کاکل ذرت، چشمانی عسلی، زیبا. همه چیز خوب بود. اما رفته رفته خواهرم لاغر شد، رفتارش عوض شد. حرفهای عجیب میزد، کودک شیر خوارش را بارها میشست، بیجهت گریه میکرد و میخندید. مادرم گفت مال زایمانش است خوب میشه. اما نشد، نشد که بعد از آن خندههای واقعی خواهرم را ببینم. نشد که کودکانش را در آغوش بگیرد. او سایکوز بعد از زایمان گرفت. همسرش بیش از یک سال تاب نیاورد. شاید خسته شد. شاید مایوس از بهبود او شد. علیرغم اصرار مادرم به زندگی، یک روز پاییزی در حالیکه پسر کوچکش نوپا بود خواهرم را به خانهی پدری فرستاد و فوراطلاقش صادر شد. بیهیچ اندوختهای. بی هیچ فرزندی. به جرم بیماری که تلاش جدی هم برای درمانش نکرده بود حتی دیدار کودکانش هم به راحتی میسر نشد که پشت در خانه بارها ماند و ندیدشان. گریهی مادر این طرف و فرزندان آن طرف در.
مینویسم برای هر که خانوادهی بیمار افسرده و روان است، مینویسم برای همسران، برای همه، که بیمار اعصابی زنجیری، ترسناک و لاعلاج نیست…!او هم احساس دارد، عشق دارد، مادری و پدری را درک میکند. همیشه بیماریاش حاد نیست. دورههای آرامش و بهبود دارد، اگر دارو مصرف کند مثل آدم عادی ست. آه از زمانی که دورهی بهبود او فرا رسید، چه رنجی کشید از زندگی بر باد رفته و فرزندانی که با او غریبی میکردند. چقدر چشمانش به در خیره ماند در انتظارشان. شاید تنها فرزند بزرگترش که ده سال را با او سپری کرده بود هالهای از خاطرات را به یاد میآورد. و سپس فقط شاید فراموش کردن مادر برای آرامش موقت فرزندان در کنار مادر ناتنی بهتر بود!
دبیرستانی بودم، پدرم فوت شد، خواهرم رنجور با یک نایلون قرص اعصاب عضو جدید و ثابت زندگی من و مادرم شد، رنج میکشیدم وقتی رنجهای او را میدیدم. و تلختر اینکه او بیخبر بود از دنیای اطراف و در خلسهی قرصها میخوابید. گاهی رنج ما از او بیشتر بود! میدیدیم از لذتهای زندگی، و طعم عشق، بهرهای ندارد. پزشکان متعدد را آزمودیم. در کنارش رفتیم و آمدیم. به نحوی بیماری کنترل شد. آرام و صبور بود، آشپزی میکرد. حتی مدتی شغل داشت. از زیبایی کم نداشت و جامعه، مهربان نبود. جای پای رنجها بر او نقش بست. در اوج و فرود بیماری بود. دارو میخورد خوب میشد و گاه به اشتباه فکر میکرد کامل درمان شده، رها میکرد قرصها را. چه جهنمی میشد زندگی. پا به پای اشکها و فریادهایش از درون فریاد زدم و اشک ریختم.
از چشمهایی که به حقارت او را و ما را مینگریستند نفرت داشتم. به راستی چرا برخی آدمها، بیماران رنجور که هیچ دستی بر آخورشان ندارند، یا جایی از خوشیهای زندگیشان را تنگ نکردهاند، تنها به جرم بیماری و ناتوانی. چشم دیدن ندارند و فرار میکنند از آنها؟!
سالها با هم زیستیم، خندیدیم و گریه کردیم و گریاندیم و سپس بخشیدیم یکدیگر را.
نمیدانید چه تلخ است و غم انگیز که کسی را که دوست داری مجبور باشی رنج بدهی! و این هنگام خوراندن قرصها به او در وضعیتهای غیر کنترل بود. او فکر میکرد سم کشنده به او میدهیم. و این را خانوادههای بیمار تجربه کردهاند شاید. فراموشی، تلخترین تجربهی ما بود. وقتی لحظاتی فراموش میکردیم بیمار است و حرفهای عجیبش سنگ را هم خورد میکرد!
شاید طی این ۳۰ سال شده بود که فراموش کنم و از او برنجم. این سهم وجدان دردناک ما خانوادههای بیمار اعصابی هست. و چه بد دردی است و تنها خودمان میدانیم.
و باز این درون بیتاب و ناآرام من که طاقت رنجهای عزیزم را نداشت. وقتی در بیمارستان روان بستریاش میکردیم. از نفس کشیدن خودمان هم شرمسار میشدیم. یک بیمار مثلا کلیوی از خانواده که برای بهبود او را به بیمارستان میبرند راضی است؛ اما بیمار اعصاب معمولا آگاهی ندارد و فکر میکند دوستش ندارند یا ازش خسته شدند که میبرندش بستری کنند. شاید طی این سی ساله، چهار بار بیشتر بستری نشد. فکر میکنم خیلی هم سخت نبود اگر کنار همسر و فرزندان این دوران زندگی را طی میکرد. او در بقیهی ایام یک زن عادی بود با همان نیازهای زنانه و مادرانه. که هیچ دست قدرتمندی نبود آنها را به او ببخشد. چرا که هنوز جامعه پذیرای مراقبت و احترام به این بیماران نیست. دستها و قدمهای من و مادرم و یک خواهر دیگرم. فکر میکنم فقط توانست تابآوری او را بیشتر کند فقط تا همین جا که حسرت لیست انتظار اقدامات بعدی من برایش غم فراقش را بیشتر کرده. ای کاش لیستم را برای زمان کوتاهتری تنظیم میکردم.
مراقبت و هوشیاری میطلبید تا حدی هم موفق شدیم که از گزند آسیبهای اجتماعی حفظش کنیم، چه بسا خانوادههایی که رنجنامههایی از این دست داشته باشند که شاید هیچگاه نتوان نوشت!
این سالهای آخر آرامش بیشتر، عبادت و الفاظ دعا را درکمال شگفتی برای خود و ما میخواند. تمام اسامی افراد فامیل دور و نزدیک خود و فرزندانش را میشمرد. جزئیات سفرهایش را تعریف میکرد. اما رویایش دیدن همهی فرزندان در یک روز کنارش بود؛ اما دریغ.
زمانی وقتی بیمهری اجتماع و دیگران را میدیدم، مثل وقتی که دختری جوان او را از خواستگارش پنهان میکرد، فرار از پذیرش او در دور همی فامیلی، یار کشی سفر، تفکر احمقانهای کردم؛ که شاید یک بیمار سرطانی بهتر باشد. حداقل شخصیت اجتماعیاش اینطور خرد نمیشود. و دیگران حتی کمک هم میکنند. اما این فکر درست نبود. بودنش را میخواستم، دوستش داشتم.
مینویسم برای خودم، برای تو، برای هر که به نوعی دستاندرکار است، که او پشت نقاب داروهای آرام بخش، شاید بیماری قلبی مخفی داشت، که ناگهان ایست قلبی کرد، و یک دنیا حسرت برای ما گذاشت. او رفت. نمیدانم دل دردمندش از کسانی که فکر میکردند برایش تلاش کردهاند چقدر راضی بود؟ یا از کسانی که هیچ تلاشی نکردند، و حتی تمسخر و سنگاندازی کردند؟
نمیدانم این رنجنامهی من است؟ یا رنجنامهی او؟ زندگینامهی من است؟ یا زندگینامهی او؟ که گویا پارهای از تنم رفته است. بخشی از روح رنج دیدهام محو شد. و باقی روحم آنقدر در بغض این روایت فرو رفته است که شاید سالها بازیافتش طول بکشد.
مینویسم برای خانوادههای مشابه که لیست انتظار خدماتشان به عزیزان بیمار روان افسرده و مظلوم خود را در کوتاهترین زمان بنویسند.
مینویسم برای پزشکان روان و اعصاب که از جسم بیمارانشان دور نشوند.
مینویسم برای قانونگزار که شاید صدور طلاق برای بیماران اعصاب زن به زودی صادر نشود و مرد ملزم به صرف زمان بیشتری برای درمان همسرش شود تا دو نسل او رنج نکشند.
مینویسم برای تو که با یک امضاء، یک تلفن، یا یک دیدار بتوانی زندگی بهتری برای دیگران رقم بزنی.
مینویسم برای فیلمسازی که روایت دردمندانه مشترک در بخشی از جامعه را صحنه به صحنه به تصویر بکشد.
مینویسم برای آنها که میخواهند تغییری کوچک در سمت ارتقاء سلامت جامعه ایجاد کنند. این را مینویسم شاید عدهای هم حس تنفر، و تمسخر، نسبت به ما خانواده های بیماران اعصاب روان پیدا کنند.
اما ایمان دارم تغییر با قدمهای هرچند کوچک ایجاد میشود.
🔻پایان
منبع : برگرفته از کانال تجربه های روانپزشکانه