صدای جامعه
نام نویسنده نزد تجربهها محفوظ است.
اگرچه اختلال روانپزشكی مثل سایر بیماریهای طبی، ناشی از به هم خوردن تعادل کارکرد فیزیکی یا شیمیایی سلولهاست، اما، شاید به دلیل تظاهرات فکری و احساسی و رفتاری یا شاید به دلیل پیچیدهتر و نوپا بودن این تخصص، هنوز انگ اجتماعی فراوانی دارد.
انگی که آسیب را برای بیماران و خانوادهها دوچندان میکند.
شاید مهمترین وظیفهی روانپزشک، پل زدن بین مفاهیم عمیق نظری علوم انسانی و علم پزشکی در یک سمت، و درد و رنجهای روزمرهی مردم جامعه در سمتی دیگر است.
#تجربههای_روانپزشکانه مانند همیشهاش، انعکاس درد بیماران روانپزشکی، و خانوادههای آنها و مردم را بخش مهمی از مسولیت خود میداند.
البته خواهیم کوشید با راه اندازی این ستون تازه این هدف راهبردی را به شکلی سازماندهی شده و قوام یافتهتر صورت تحقق ببخشیم.
درست مثل اینکه توی یکی از این سریالهای آبکی گیر افتاده باشم که هیچ چیزش شبیه دنیای واقعی نیست.
اما هرچه بیشتر میگذرد سعی میکنم بالاخره به واقعیت نزدیکش کنم.
بالاخره یک روز دکتری پیدا میشود که به جای دارو نسخهای به دستم بدهد با دستور “ام-آر-آی” یا حتی یک روش تصویربرداری پیشرفتهتر. یا شاید آزمایش اندازهگیری یک آنزیم یا هورمون جدیدالکشف.
بعد من میروم توی دالان سفید و مقدس دستگاه، چرت کوتاهی میزنم و بیرون که بیایم، حتما معلوم میشود ایراد کار از کجاست.
شاید درمان سادهای هم داشته باشد. شاید هم اصلا سرطان باشد. هر چه هست تکلیف این درد باید روشن شود.
این خیالات از همان روزی که از بیمارستان به خانه آوردندم، شروع شد.
هنوز گیج بودم. در یک کلوزآپ چشم باز کردم و دنیایی سفید به چشمانم حملهور شد.
بلافاصله پریدیم به صدای غیژغیژ چرخهای صندلی در راهرو بیمارستان.
تیتراژ را که روی صفحه پیاده میکنند، مرا هم از بخش مراقبتهای ویژه به بخش مراقبتهای غیر ویژه میآورند و در اتاق چهار تختهای جا میدهند.
هنوز دستگیرم نشده اوضاع از چه قرار است که تیم پزشکی وارد میشود.
آقای دکتر جوانی که معلوم است فقط بخاطر جذابیت چهره هالیوودیاش بازیگر شده و اصلا بلد نیست با رول درگیر شود و حتی تماس چشمی درستی هم برقرار نمیکند از من چند سوال میپرسد.
من هم با ذهن خاموش و دهان خشک جوابهای کوتاهی را که فکر میکنم درست است میگویم.
شاید اگر لبخند معناداری بزنم یا در پاسخهایم طعنههای شیطنتآمیز پنهان کنم، صحبت گل بیندازد و از قسمت بعد دکتر عاشق من شود.
اما نه! با یک نگاه میشود فهمید که هم او و هم بقیه تیم درمان سیاهی لشکرند و هیچ کس چندان پیگیر راست یا دروغ گفتههای من نمیشود.
مهری به پروندهام میزنند و نسخه داروهای جدیدم را به دست مادر -که تازه وارد صحنه شده- میدهند و مرخص.
از اینجا به بعد خط اصلی داستان شروع میشود. شخصیت های اصلی وارد ماجرا میشوند و و با پافشاری همان نقش همیشگی را بازی میکنند.
مادر پاکت آبمیوه را که باز میکند میخواهد نشانم دهد که در هر حرکتش هزار حرف نهفته است.
اما فقط فرمان میدهد که بخور. سکوت میکند. مثل همیشه منتظر است که من خودم بدانم که از چه چیزی عصبانی ست و اگر اشتباه حدس بزنم عصبانی تر میشود.
همیشه میپرسیدم “ناراحتی؟” و او میگفت “نه! هیچم ناراحت نیستم.”
اما این بار نمیپرسم. نه اینکه نخواهم. توان ندارم. برخلاف معمول سکوت آزارم نمیدهد.
سکوت نزدیک است به خواب. نزدیک به مرگ. ذهن خاموش از آن دست تجملاتی ست که به این راحتی گیرم نمی آید. میخواهم بخوابم.
مادر گریه نمیکند. مثل تمام وقتهایی که همه انتظار دارند گریه کند، اما نمیکند.
مثل وقتی بابا بزرگ مرد. بیش از نیمی از راه را سکوت همراهی ام میکند و بعد مادر است که تاب نمی اورد.
رو به من میکند. چهره اش ناراحتی و خشمی که قرار نیست وجود داشته باشد را فریاد میزند.
اما خودش آرام میگوید: “اصلا ازت انتطار نداشتم.” سکوت فرار میکند.
مثل دسته پرنده هایی که از صدای مهیب رعد یکباره اوج میگیرند. من به جا میمانم و هیاهوی طوفانی سرم.
طبق توافق نویسندگان در اینجا دست کم باید اشکی بر گونه ام بغلتد.
اما من هم با سرسختی بیشتر به شبح سکوت می آویزم. کسی به رویم نمی آورد.
حالا لازم است برای درگیر کردن مخاطب اطلاعات بیشتری به آنها بدهیم تا انتظار دلزده شان نکند.
پس روی صفحه سیاهی نشان میدهند: “سه روز قبل.”
آن لحظاتی از سه روز قبل را نشان شما میدهند که من هم اتاقی ام را دست به سر کردم به مهمانی خاله اش برود و هفتاد تا قرصی که قبلا آماده کرده بودم را مشت مشت به دهان ریختم و با نوشیدنی محبوبم، شیرکاکائو فرو دادم.
بعد پتو را به سر کشیدم و جز سیاهی و همهمه ای مبهم چیزی به یاد ندارم. شاید آژیر آمبولانس و جمع شدن آدمها را هم نشانتان دهند.
شاید قیافه بهت زده وانکار پدری که خبر اقدام به خودکشی دخترش را به او میگویند؛ یا گریه مادری که هیچ وقت گریه نمیکند را هم نشان دهند.
اینها همه به کارگردان و تدوین گر مربوط است.
اما میدانم صحنه های بعد از به خانه آمدنم حتما در تدوین حذف میشود. اصلا با عقل جور درنمی آید که یکباره اینهمه انرژی پیدا کنم و با اصرار زیاد بخواهم کیک بپزم.
برقصم و آواز بخوانم و سرخوش باشم. نه روند داستان این چرندیات را تایید میکند نه ویژگیهای شخصیت.
آنوقت باید جواب مخاطب را بدهند که “این که حالش بد بود؛ چطور اینهمه شنگول شد؟” برخورد دیگران البته با درونمایه متناقض نیست، اما به همین اندازه کسل کننده است.
هیچکس مخالفتی نکرد. هیچکس همکاری نکرد. همه تماشاگر شدند و با بهت و خشم در سکوتی موازی نشستند و منتطر شدند.
نه دیالوگی، نه کنشی، صحنه های بی هدفی بود که حتما در تدوین حذف میشود. صحنه های خیلی بهتری هم وجود دارد.
ملانکولیک و کشدار. مثل وقتی در آفتاب تمام نشدنی بعدازظهر تابستان دراز کشیده ام و نگاه خالی ام را دوخته ام به دوربین. که مثلا سقف است.
سقفی که قرار است از بی وقفگی آفتاب و هرچه غریبه است در امان نگاهم دارد.
زمان آنقدر آهسته میگذرد که هر نفسم را میشنوم. هر تپش قلب را حس میکنم و هر پلک زدنی را میتوانم بشمرم. جا دارد یک موسیقی ملایم همراهی ام کند.
از آنها که وقتی حال آدم خوب باشد، آرامبخش نام دارد و وقتی خوب نباشد غمبار.
اگر یکی از آن پنکه های قدیمی که روبانهای رنگی به قفسه شان بسته ست و چند فرفری کاغذی هم در تصویر بچپانیم، میشود ملال تابستان.
ملال، از آنجا شروع میشود که تابستان تمام نشده، اما ذوقی که برایش داشتی به آخر رسیده است.
مثل رسیدن به سراب گرمی که فکر میکردی دریاست. انگار همیشه همینطور بوده است و همیشه همینطور خواهد ماند.
مثل آفتاب که تمام نشدنی به نظر میرسد، اما همه میدانیم گرجه بی وقفه میتابد، اما بالاخره تمام میشود. روز، تابستان. سال. عمر.
در باز می شود. برایم شیرکاکائو میآورد با یک برش از کیکی که بالکل فراموش کرده بودم توی فر جای داده ام. مینشیند.
منتظر نمیشود من سر حرف را باز کنم. یا حتی کارگردان فریاد بزند اکشن! میپرد وسط صفحه و میگوید: “بابا اصلا باورش نمیشه!
تو این چند روز همه ش میگفت که حتما اشتباهی بیش از حد دارو خوردی یا اصلا دکترت دوز بالا بهت داده.
کم مونده بره ازش شکایت کنه. هیچ کس باورش نمیشه.” بعد، میزند زیر گریه. “چرا هیچی به من نگفتی؟”
خواهری که همدم و نزدیکترین دوستم بود اشک ها میریزد. دلخور است. شاید حق دارد. باید به او میگفتم.
به خیال خودم میخواستم آسیبی به او نرسد. نمیداند قرار بود من دوهفته پیش درست در روز تولد بیست و دو سالگی ام نقشه را عملی کنم.
همین را به دکتر گفتم، اما بعد نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم تا بعد از آزمون کنکور خواهرم صبر کنم.
این را هم به دکتر گفتم. “خیلی درس میخواند. حیف است بخاطر من امتحانش را خراب کند.”
شاید همین به تعویق انداختن بود که باعث شد دکتر باتجربه تصمیمم را تهدیدی توخالی قلمداد کند و خیلی آن را جدی نگیرد.
اما خب، هر چه بود من که زنده ام. بلند میشود که بیرون برود. نیمه راه درنگ میکند، گردنش را میگرداند و نیم رخ جوان و زیبایش در قاب دوربین جا میگیرد.
دیالوگ دراماتیک اش را که لابد هزار بار تمرین کرده است با لحنی سرد و ساختگی تحویلم میدهد: “دیگه برام اون آدم قبلی نیستی.” کارگردان فریاد میزند کات! من لیوان شیرکاکائو را سر میکشم.
دلم نمیخواهد برگردم و با آدمها روبرو شوم.
اما باید بروم و لباس و کتاب و بقیه خرت و پرت هایم را به خانه بیاورم.
خرت و پرت هایی که برای ادامه زندگی به آنها نیاز دارم. زندگی ای که ادامه دارد.
مثل غریبه ها با احتیاط در میزنم. اینجا دیگر خانه من نیست. هم اتاقی ام در را باز میکند و به محض دیدن من شادی چهره اش را میشکفد.
مرا به آغوش میکشد. این هم یک ایراد دیگر فیلمنامه؛ چطور هیچکدام از اعضای خانواده ام مرا درآغوش نمیگیرند اما یک نفر به قول خودشان هفت پشت غریبه اینطور بی اندیشه مرا به خودش میچسباند؟
سر تا پایم را با شوق برانداز میکند انگار میخواهد مطمئن شود که سالمم و هیچ جایم کج نشده است.
بعد در میان شگفتی من میگوید: تو که منو کشتی! فیلمنامه را زیر و رو میکنم. از اینجا به بعد صفحه ها خالی خالی است.
برای من هیچ دیالوگی ننوشته اند؛ ننوشته اند “من نمیخواستم تو را بکشم. من نمیخواستم هیچ کس را آزار بدهم.
من حتی نمیخواستم خودم را بکشم. من فقط میخواستم این درد تمام شود.” دردی که هیچ شاهد و مدرکی برایش ندارم.
هیچ اثری از آن پیدا نیست. دردی که هیچ درباره اش ننوشته اند.
اما همینطور بی سر و ته که نمیشود. این سریال نباید همینطوری تمام شود.
بعد از تمام این فصلهای بی معنی بالاخره سروکله یک دکتر جدید با یک روش تازه پیدا می شود.
حتما برای این نقش بازیگری پیدا میکنند که بتواند هرچه میگوید را خیلی مهم جلوه بدهد.
و او بعد از بررسی بسیار، خانوادهام و دوستانم را در یک اتاق مرموز نیمه تاریک جمع میکند.
همه مدارک پزشکی مرا برایشان به نمایش میگذارد؛ کلی توضیحات میدهد و سرآخر یک نقطه مشخص سفید نورانی یا سیاه ظلمانی را میان همه خاکستری ها نشان میدهد و میگوید: ببینید! دقیقا اینجاست که درد میکند.
🔻پایان
منبع : برگرفته از کانال تجربه های روانپزشکانه