آنچه موجب مرگم نشود، قویترم میسازد
نیچه
رشد اضطراب و افسردگی در جوامع جهان اولی، خصوصا بین دانش آموزان دبیرستانی و دانشجویان، و بطور کلی در طبقه متوسط و نسبتا مرفه این جوامع، مسئله متناقضنمایی است که ذهن بسیاری از روانشناسان و جامعهشناسان غربی را بخود مشغول کرده است.
آنچه موجب این سردرگمی شده، این پارادوکس است که بر خلاف پیش بینیها – و البته ادراک شهودی و عقل سلیم ما – گسترش رفاه و امنیت در این جوامع، نه تنها به حس خرسندی و رضایت نسل جدید منجر نشده، که به عکس، به میزان اضطراب، نگرانی مزمن، افسردگی، و بدتر از همه، خودکشی – در قیاس با نسلهای پیشین – دامن زده است.
در ادامه با کلینیک اعصاب و روان هیربد همراه باشید.
مشاهده مجموعه جدیدی از سرمشقها و عادات اجتماعی در جوامع شهری خودمان – و خصوصا شهر تهران – که برخی نتیجه محتوم تغییر شیوه زندگی مدرن شهریست، و برخی دیگر حاصل پیروی طوطیوار از الگوهای غربی، احتمالا به نتایج مشابهی از این دست ختم میگردد.
پروفسور «جاناتان هایت» (Jonathan Haidt) – روانشناس اجتماعی برجسته آمریکایی – در مجموعه مقالات و خصوصا کتاب پراهمیت «نوازش ذهن آمریکایی؛ چگونه نیات خوب و ایدههای بد مایه افول یک نسل میشود»، ضمن بررسی مجموعه دراز دامنی از مسائل اجتماعی از دیدگاه یک روانشناس، مشخصا به مسئله رشد روزافزون «اضطراب» (Anxiety) و «افسردگی» (Depression) در نسل جوان آمریکا – که به «نسل Z» (Generation Z) مشهورند – میپردازد.
استدلال اصلی این کتاب حول مفهوم «پادشکنندگی» (Anti-fragility) – اصطلاح جدیدی در زبان انگلیسی که توسط «نسیم طالب» (Nassim Nicholas Taleb)، اندیشمند آمریکاییِ لبنانیتبار، و نویسنده رمان «قوی سیاه» (Black Swan) جعل شده است – میچرخد. این اصطلاح به سیستمهایی اشاره دارد که بواسطه تقابل با موانع و خطرات، به استحکام خود میافزایند؛ سیستمهایی چون سازمان استخوان در بدن، سیستم ایمنی بدن، و مهمتر از همه، کودکان.
سیستمهای پادشکننده چیستند؟
برای بقا و حفظ استحکام خود به مواجهه مداوم با حداقلی از «خطر» (Risk) نیاز دارند. شاید واضحترین نمونه چنین سیستمهایی فرآیند رشد و بقای استخوانها در بدن انسان باشد. در صورت حذف فشار وزن بدن بر این سیستم، استخوانها به مرور دچار ضعف میگردند؛ و این چیزی است که به وضوح در بیمارانی که مدتهای طولانی در بستر بودهاند مشاهده میشود. دقیقا به همین دلیل است که فضانوردان ایستگاه بینالمللی فضایی، پس از گذراندن مدت محدودی در این ایستگاه – غالبا چند ماه – باید به زمین برگردند، چراکه نبود گرانش به مرور به اسکلت ایشان آسیب جدی وارد خواهد کرد.
نمونه دیگر البته، سیستم ایمنی بدن است که هرچه با عوامل بیماریزای بیشتر و متنوعتری سر و کله بزند، آمادهتر میشود. در واقع، فلسفه واکسیناسیون دقیقا روبرو کردن این سیستم با عامل بیماریزاست، در شرایط کنترل شده، تا این سیستم در آینده توان مقابله با عوامل مشابه را در شرایط طبیعی پیدا کند.
کودکان – چه از لحاظ بیولوژیکی، و چه از لحاظ روانشناختی – در دسته سیستمهای پادشکننده قرار میگیرند. به عبارت دیگر، کودکان – خصوصا در سنین پنج تا دوازده سالگی – برای رسیدن به رشد طبیعی بیولوژیک و روانشناختی، به رودرویی با حداقلی از مشکلات و موانع نیاز دارند – آنچه ما را به درک جدیدی از مفهوم «آسیب» (Trauma) رهنمون میشود.
اجازه دهید مثالی بزنیم، یکی از مشکلات نسبتا شایع بین کودکان، حساسیت شدید به بادام زمینی است. در چند دهه گذشته، آنچه از سوی سازمانهای پزشکی و بهداشتی بسیاری از کشورها – از جمله آمریکا – برای مقابله با این مشکل توصیه شده، دور نگه داشتن کودکان از بادام زمینی و محصولات مرتبط است. نتیجه اما، نه به رفع یا کاهش این نوع خاص از حساسیت، که به سه برابر شدن شیوع آن انجامیده است.
در آزمایشی که اخیرا انجام گرفته، 600 مادر و 640 نوزادی که به دلایل عدیده، مستعد این نوع از حساسیت بودند، بطور تصادفی به دو دسته مساوی تقسیم شدند. در دسته اول، از مادران در دوران شیردهی، و کودکان تا سن پنج سالگی خواسته شد که با تبعیت از توصیه استاندارد سازمانهای بهداشتی، از بادام زمینی و محصولات مرتبط با آنها دوری کنند. دسته دوم اما، در معرض بادام زمینی و محصولات مرتبط قرار گرفتند. نتیجه اینکه، در سن پنج سالگی، 17 درصد از کودکان دسته اول به حساسیت شدید به بادام زمینی دچار بودند، درحالیکه، این رقم در دسته دوم تنها 3 درصد بود – تقریبا شش برابر کمتر.
دلیل این امر البته، نادیده گرفتن طبیعت پادشکننده کودکان است. دور نگه داشتن کودک از عوامل آسیبزا – در این مورد خاص، بادام زمینی – به خدشهدار شدن رویه رشد طبیعی یک سیستم پادشکننده، و در نهایت آسیب پذیری بیشتر آن ختم شده است.
اما آنچه اینجا در فرآیند رشد بیولوژیک کودکان دیدیم، در رشد عقلی و روانشناختی آنها حتی اهمیت بیشتری دارد؛ و عدم توجه به اصل پادشکنندگی، به نارساییهای روانشناختی و عاطفی ایشان در بزرگسالی ختم میگردد – و گشته است.
بگذارید نگاهی به وضعیت کشور آمریکا بیاندازیم. طبق آمار، از حدود سالهای 2012، 2013، و 2014 مشکلات روانشناختی در میان نوجوانان و جوانان آمریکایی – همان نسل Z – رشد بی سابقهای را تجربه کرده، چنانکه اپیدمی اضطراب و افسردگی در میان دانشآموزان دبیرستانی و دانشجویان این کشور، تمام سازمانهای بهداشت روان را به چارهجویی انداخته است. طبق تحلیل پروفسور هایت – و بسیاری دیگر – این مسئله، ریشه در تغییرات پارادایمیِ والدین – و البته سیاستهای خیرخواهانه، گرچه اشتباه سازمانهای عدیده دولتی و غیردولتی – نسبت به نحوه رفتار و بارآوری کودکان دارد.
به عبارت دیگر، رشد ثروت و رفاه در جامعه از یک طرف، و کاهش فرزند آوری خانوادهها از طرف دیگر، به تغییراتی رادیکال در نحوه رفتار و تربیت کودکان انجامید. حال به تنها کودک خانواده به عنوان موجودی «شکننده» نگریسته میشد که باید هر لحظه تحت نظر و مراقبت والدین و دولت باشد.
اما رشد بی سابقه جرم و جنایت در مناطق شهری و حومه آمریکا در دهه هشتاد – که خود زاییده سیاستهای کلان و نادرست دیگری بود که در این مقال نمیگنجد – به این پارانویای عمومی دامن زد. واکنش خانوادهها البته، محافظت بیشتر از کودکان بود؛ آنچه بعدها به مفاهیمی چون «مراقبت هلکوپتری» (Helicopter Parenting)، «مراقبت بلدوزری» (Bulldozer Parenting) و خصوصا «فضای امن» (Safe Space) انجامید.
این اصطلاحات، اشاره به سرمشقی جدید در نحوه مراقبت و بارآوری کودکان دارد؛ بدین معنا که، کم و بیش از دهه نود، والدین از بدو تولد، و لااقل تا سنین هیجده، نوزده، و بیست سالگی، حضوری مداوم و پررنگ در زندگی کودک یا کودکان خود دارند. از یک سو، پدر و مادر مانند «هلیکوپتر» بالای سر فرزندان خود میچرخند و ایشان را زیر نظر دارند، تا به محض بروز نیازی، آماده برطرف کردن آن باشند. از سوی دیگر، همانند «بولدوز» تمام مشکلات و موانع موجود را از پیش پای فرزندان خود برمیدارند. اما از آنجاکه این حضور مداوم تنها در یک «فضای امن» – خانه – امکانپذیر است، پای کودکان از کوچهها بریده میشود، و مواقعی هم که کودکان اجازه مییابند در فضای خارج – مثلا پارکهای مخصوص کودکان- بازی کنند، تحت مراقبت مستقیم والدین خواهند بود، مبادا که آسیبی ایشان را تهدید کند.
نتیجه اینکه، از دهه نود میلادی ناگهان کوچهها از کودکان خالی شد. پارکهای کودکان از شن و ماسه خالی، و با کفپوشهای لاستیکی فرش شد؛ و کار بدانجا رسید که بسیاری از ایالتها، در صورت مشاهده کودکی بدون حضور مراقب بزرگسال، والدین مربوطه را جریمه میکردند و در صورت تکرار، به زندان میانداختند. حاصل اما، از دست رفتن مهمترین ابزار طبیعت در رشد عقلی و عاطفی کودکان بود. «بازی آزاد» (Free Play).
«بازی آزاد» – به معنی بازی کودک به تنهایی یا با همسالان، بدون نظارت بزرگسالان – در رشد روانشناختی پستانداران نقشی حیاتی دارد. به عبارت دیگر، نحوه سیمکشی مغز پستانداران در زمان رشد مغزی – یا همان دوران کودکی – ارتباط مستقیم به نحوه تعامل ایشان با جهان خارج، و ادراک بیواسطه فرصتها و تهدیدهای جهان دارد – آنچه ما به سادگی عنوان «بازی» را روی آن میگذاریم. طبیعتا، هرچه حجم مغز بیشتر باشد، دوره بازی هم طولانیتر خواهد بود. به همین دلیل، ما انسانها در میان همه پستانداران، طولانیترین دوران کودکی – به عبارت بهتر، دوران بازی کردن – را داریم.
وجود بازی آزاد در اوج دوره رشد عقلی و عاطفی – سنین پنج تا دوازده سالگی – نتایجی حیاتی در بر دارد، از قبیل:
- توسعه علایق ذاتی و درونی
- درک تواناییها
- آموزش ساز و کار تصمیمگیری و حل مسئله
- کنترل احساسات – مثلا درک و پیروی از قوانین یک بازی خاص به شکل داوطلبانه
- دوستیابی و آموزش ارتباطگیری با دیگران در جایگاهی برابر
- تجربه لذت
به عبارت سادهتر، بازی آزاد یکی از ملزومات سلامت روان در دوران بزرگسالی است. زمانیکه کودک با همسالان خود روبرو میشود، تصمیم میگیرند چه بازی کنند، قوانین بازی چه باشد، تا چه زمانی باید از این قوانین تبعیت کنند، چه زمانی تخطی از این قوانین مجاز است، و کی و کجا باید بر مواضع خود پافشاری کنند – دعوا کنند؛ و چگونه مشکلات را بین خود حل و فصل نمایند. در یک کلام عدم حضور بزرگسالان، راه و روش چانهزنی اجتماعی را به کودک میآموزد.
اما تعامل ما با جهان تنها به چانهزنی اجتماعی ختم نمیشود. ما در طول زندگی بطور مداوم با جهان هم در حال چانهزنی هستیم؛ بدین معنا که همواره در موقعیتهای مختلف، تهدیدها و فرصتهای بالقوه در یک وضعیت خاص را تخمین زده، متناسب با آن واکنش نشان میدهیم.
اما تخمین اولیه خطرات نهفته در کنش از یک طرف، و منافع نهفته در آن از طرف دیگر، عملی به غایب پیچیده است. عملی که گرچه کلیت آن در برنامه ژنتیکی ما موجود است، پیاده سازی و توسعه عملی آن نیاز به آموزش بواسطه ارتباط مستقیم با جهان – و خطرات نهفته در آن – دارد؛ و گرچه یافتهها نشان از قابلیت انعطاف بالا و توسعه پذیری مغز بشر دارد، پتانسیل این تغییر پذیری، و حدود و ثغور میزان توسعه مغز، در دوران کودکی پایهریزی میگردد. اجازه دهید کمی قضیه را بازتر کنیم.
«آلیسون گاپنیک» (Alison Gopnik) – روانشناس، و استاد دانشگاه برکلی – در مقالهای تحت عنوان «آیا باید به کودکان اجازه دهیم که با چاقو و اره بازی کنند؟» دقیقا به همین مسئله میپردازد. از نظر او، شاید پاسخ درست به این پرسش ، مثبت باشد؛ چراکه با محافظت کودک از تمام خطرات جهان خارج، ممکن است ایشان را به سمتی هدایت کنیم که از تخمین درست ریسکها و پاداشهای موجود در یک وضعیت عینی عاجز شوند؛ و به عنوان مثال، به وضعیتی کاملا عادی و کمخطر، ترسی اغراق شده نشان دهند. بگذارید مثالی ساده بزنیم.
احتمالا در میان دوستان و آشنایان، چند نفری را میشناسید که ترسی غیرمعقول نسبت به سگها و گربههای خیابانی – و حتی خانگی – نشان میدهند. بسیاری از رویکردهای روانشناختی این واکنش نامعقول عصبی را حاصل تجارب آسیبزای دوران کودکی – همان ترومای معروف خودمان – میدانند، و ظاهر امر هم همین را تایید میکند. این افراد احتمالا در کودکی قربانی پنجول بچه گربهای شدهاند، یا چه بسا سگی ایشان را گزیده باشد. اما آنچه که در نظر گرفته نمیشود، این واقعیت است که بروز این هیجانات نامعقول در دوران بزرگسالی، نه نتیجه فلان تجربه آسیبزا، که حاصل واکنش نامتناسب والدین نسبت به این آسیب جزیی، و دور نگه داشتن کودک از کسب تجارب مشابه است.
واقعیت اینست که پنجه گربه آسیب چندانی به کودک نمیرساند، چنانکه اگر کودک را به حال خود رها کنیم – و یا لااقل واکنشی متناسب با آسیب نشان دهیم – بچه با مشاهده نتایج مترتب بر این آسیب جزیی – اندکی سوزش، و دیگر هیچ – درکی واقعی و درست از خطرات نهفته در نزدیک شدن به گربهها پیدا میکند، و رفتار او در بزرگسالی هم واقعگرایانه خواهد بود. در نقطه مقابل، فاجعهسازی از رخدادی پیشپا افتاده، منجر به بروز هیجانات اضطرابی اغراقآمیز، حتی در بزرگسالی خواهد شد.
دقیقا به همین دلیل است که درکمال ناباوری، پاسخ پروفسور گاپنیک در مقاله کذایی، مثبت است. آنچه در رشد عقلی و عاطفی کودک نقشی حیاتی دارد، تجربه آسیب است.
نتیجه آنکه، زمینهای بازی کودکان باید چنان طراحی شوند که بر خلاف پارکهای مطلقا امن امروزی، امکان آسیب رساندن به کودکان را داشته باشند، اما این آسیب جدی و برگشت ناپذیر نباشد. و دقیقا به همین دلیل است که دولت انگلستان در چند سال گذشته، مشغول جمع آوری بسیاری از ابزارهای ایمنسازی پارکهای کودکان – مثل کفپوشهای لاستیکی – است؛ چراکه به این نتیجه رسیدهاند که استانداردهای امروزی، از رشد چالاکی در کودکان جلوگیری مینماید.
در نهایت میتوان چنین نتیجه گرفت که محافظت بیش از حد از کودکان – که در چند دهه گذشته به پارادایم غالب جوامع شهری بدل گشته است – با دور نگه داشتن ایشان از تجارب آسیبزا از یک طرف، و حذف مشکلات و موانع طبیعی از طرف دیگر، چنان به رشد عقلی و عاطفی یک نسل لطمه زده، که درصد بالایی از نوجوانان و جوانان امروزی، به محض مواجهه مستقل با جهان واقعی – که در دوران دبیرستان و دانشگاه آغاز میشود – در تحلیل و هضم موقعیتهای کاملا عادی و پیشپا افتاده ناتوان بوده، دچار اضطراب میگردند. در مرحله بعدی، و برای فرار از این اضطراب، افراد به فضاهای امنی پناه میبرند که متاسفانه امروزه بطور فیزیکی در اغلب دبیرستانها و دانشگاههای اروپا و آمریکا دایر شده است. حاصل این فرار اما، خودداری از تقابل با موقعیتهای مشابه، و در نتیجه نوعی انزوای عاطفی است. این اضطراب مزمن از یک طرف، و خودداری جوانان و نوجوانان از تعامل طبیعی با همسالان و جهان از طرف دیگر، به افسردگی ختم میگردد. امری که نتیجه آن رشد فزاینده خودکشی در میان جوانان و نوجوانان امروزی است.
گردآورنده: مشاور فاطمه رمضانی
روانشناس و رواندرمانگر بالینی