یک سال پیش ارزش شخصی خود را برا اساس عددی قرار دادم که کشش گرانشی بدن من را نسبت به زمین نشان می داد. فکر می کردم که نشانه های طبیعی گرسنگی بدن من، علائم ضعف بودند. معتقد بودم که اگر می توانستم مسیر طولانی تری را بدوم، شکافی بین ران هایم می دیدم یا با کوچک ترین سایز متناسب می شدم و در نهایت به خوشحالی و رضایت می رسیدم.
در ادامه با کلینیک اعصاب و روان هیربد همراه باشید
چه میزان بیماری، “بیماری کافی” است؟
اختلالات خوردن، توسعه ی نفس، خود نابودی، رفتار
نوشته ی سایکالایو
تفاوت میان زندگی کردن و زنده ماندن، ده پوند است.
علی رغم این افکار غیر منطقی، فکر می کردم آنقدر بیمار نیستم که نیاز مند کمک باشم. تقریباً دو سال درگیر اختلال خوردن بودم تا در نهایت با یک روان درمان گر ملاقات کردم. مرتب به خودم می گفتم بالاخره از این حالت بیرون می آیم یا این که به خودم می گفتم این مشکل کوچکی است که روزی از بین می رود و من به زندگی و بدنی که می خواهم، دست می یابم.
بدون توجه به عذر و بهانه هایم همیشه خودم را متقاعد می کردم که ذهنیت ناسالمی که در آن زندگی می کنم یک مشکل غیر منطقی و نادرست است.
چه میزان بیماری طبیعی است؟
خود باطلی من از کشمکش هایی که با آنها روبه رو می شدم، خیلی ساده تنها بهانه ایی بود برای باقی ماندن در اختلال خوردن. من از فکر بهبود می ترسیدم همچنین از دست دادن قدرتم در مورد چیزهایی که می توانستم آنها را کنترل کنم. با حفظ داستانم در این مورد که به اندازه کافی بیمار نیستم، به خودم این توانایی را می دادم که با عادت های نا سالمم ادامه دهم و تمرکز کنم روی کاری غیر ممکن یعنی دست یافتن به یک دست نا یافتنی.
اما سرانجام خسته شدم از این که رسیدن به کوچک ترین سایزم را به خودم القا کنم. تنها انگیزه ام این بود که نسبت به روز قبلی کمی بیشتر بخوابم.
تنها احساس موفقیتی که می توانستم پیدا کنم صدای غار و غور شکم ام بود، داشتم به پوسته ایی تبدیل می شدم از آنچه که واقعاً بودم.
انرژی نداشتم که شور و اشتیاق ام را دنبال کنم و نه انگیزه ای برای مطالعه کردن و نه آشپزی کردن، اعتماد به نفس لازم برای نگاه کردن به خودم در آینه را هم نداشتم. برای هر وعده غذایی تدبیری در نظر می گرفتم و با هر لقمه ایی می جنگیدم و هر بار که روی ترازو می رفتم نفس ام را در سینه حبس می کردم.
این زندگی نبود که من می خواستم، این زندگی بود که من آن را خلق کرده بودم. مدت زمان طولانی را در محیط آلوده ی افکار خودم گذراندم. صرفاً زنده مانده بودم قبل از این که بفهمم واقعا شایسته ی زندگی کردن هستم. تصمیم گرفته بودم که بخش مهمی از زندگی ام را صرف آرزو کردن برای لاغر شدن کنم.
اختلال خوردن
اختلال خوردن، گزینه ایی برای انتخاب کردن نیست. این اختلالات زندگی گیر هستند، فرد را به لحاظ روانشناختی تحلیل می برند و به لحاظ فیزیکی افراد را با خودشان درگیر می کنند. مسیر بهبود ظاهراً دردناک و دلهره آور به نظر می رسد و این گونه هم هست، اما موانع و مشکلاتی که من با آنها مواجه شده ام به شکل فزاینده ایی ارزش این را دارند که اعتراف کنم اکنون عاشق زندگی کردن هستم.
چیزهایی بیشتر از صرفاً حیات داشتن برای زندگی کردن وجود دارد-زندگی کردن چیز بهتری است. و در حالی که ممکن است من ده پوند سنگین تر باشم. بدون سنگینی ناشی از اختلال خوردن که روی شانه های من نشسته است، خیلی سبک تر هستم.
من این را نوشتم چرا که آرزو داشتم یک نفر آن را برای من می نوشت. ای کاش می دانستم که هیچ آستانه ی مورد نیازی برای دست یابی به عنوان “به اندازه کافی بیمار” وجود ندارد.
مهم نیست که وزن شما چند کیلو است، چه شکلی هستید، جنسیت شما چیست، از چه نژادی هستید، -مهم نیست که شما چه کسی هستید، شایستگی این را دارید که بهتر شوید. افراد سالم اگر “به اندازه کافی بیمار” شوند تعجب نمی کنند.
اگر شما یا کسی که می شناسید با اختلال خوردن درگیر است، بدانید که برای شروع پروسه ی تبدیل شدن از کسی که زنده مانده است به کسی که موفق شده است، منابع بی شماری در دسترس است.